حس و حال عجیبی دارم! شاید بغض، شاید گریه، شاید نشاط، شاید رهایی، شاید دربند بودن. همه‌ی این‌ها در من است و من هیچ‌کدامشانم. از بعضی ها رها شدم ولی در قید چیزهای دیگرم. یعنی هرچه بیشتر رها بشوم، بیشتر هم در قید و بند خواهم بود.
تابستان عجیبی بود؛ شروع طوفانی داشت ک ناگهان همه چیزم را کند و برد. در چند دقیقه تهی شدم و ترسان و زبون و.
مثل یک کشتی که سونامی در بر گیردش، درست در همان لحظه‌ی خرد و تباه شدن،در لحظه‌ای که انگار نابودی شروع شده و حتی چند لحظه‌اش سپری شده، بعد ناگهان آب‌ها رام شوند و فروکش کنند! ناخدای کشتی جان سالم به در برده، اما کشتی‌اش را باید دوباره ساخت؛ چیزی بیشتر از یک بازسازی ظاهری، باید اسکلتش را عوض کرد. خودش هم دیگر آن آدم قبلی نیست!
من هم آن سونامی خانمان برانداز را لمس کردم، همه افکار و باورهایم را از دست دادم اما غرق نشدم. دوباره برگشتم.
هرچند که من خیلی ناتوان‌تر و عاجزتر از آنم که خودم برگردم؛ کس دیگری مرا برگرداند.
برگشتم و شروع کردم به ساختنِ همه آنچه که ویران شده بود. بعضی‌ آوارها را دوباره خراب کردم تا بنای محکم‌تری بسازم. با این امید که تا ابد پابرجا بماند.
شروع تابستان آن سونامی بود. بعد شوک حاصل از آن. بعد خاکبرداری و آواربرداری و نقشه کشی. بعد بازسازی.
این "بعد"ِ آخری هنوز ادامه دارد. یعنی تا ابد باید ادامه داشته باشد، آباد کردن ویرانه و سپس آبادتر کردن و رشد کردن و بزرگ شدن و پیشرفت و.
من آن طرف را دیده‌ام و حتی چند دقیقه‌ای لمسش کرده‌ام. فقط ترس بود و اضطراب و سرگشتگی و تنهایی و پوچی.
الان با آن دختر قبلی خیلی فرق دارم. دارم در چیز بزرگ تری حل می‌شوم. جزیی از یک جریان خروشان و زاینده. اینجوری بزرگتر می‌شوم. سعه‌ی صدر و وجود پیدا می‌کنم. همیشگی می‌شوم. تلاش‌هایم بیهوده نمی‌شود. حتی وقتی مردم هم، چون آن جریان بزرگتر زنده‌است، انگار دارم به سوی هدف می‌روم. انگار زنده‌ام. خدا کند که بعد از مرگ هم زنده باشم و روزی.
#یعنی_می‌شود؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حرف دل وب سايت رسمي طايفه بزرگ گرگيج اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان استان قزوین خداحافظ شمع و پروانه عافیت باشه کسب درآمد آسان از اینترنت مصاف Shawn رنگ صدفی