سپیده دم



قبل از ساعت ۵ به اندییمشک رسیدیم. الان هم با سه تا ماشین به سمت دوکوهه می‌ریم.

البته ماشین ما به سمت دوکوهه پرواز می‌کنه! صفر تا صدش فک کنم ۳ ثانیه باشه:)))

پنج و نوزده دقیقه


دوکوهه السلام ای خانه عشق

پنج و بیست و سه دقیقه


صبح تا ظهر مشغول جلسه توجیهی و آشنایی با وظایف و منطقه بودیم.

چه دلنشین است آرامش کوهه. در حسینیه حاج همت. در ساختمان عمار. در ساختمان حبیب. در ساختمان مقداد. آرامشی که در تک‌تک گام‌ها حس می‌شود.

دوازده و سی و پنج دقیقه


عصر بعد از خواب یه چیزی شبیه به گعده درباره‌ی بیانیه گام دوم داشتیم و بعد از اون هم ساعت ۶ کارمون شروع شد. من ۶ تا ۸ انتظامات روبروی ساختمان عمار بودم. کارم در واقع خوشامدگویی و راهنمایی زائران بود. بعد از اون هم شام و حالا اومدم کمک بچه‌های سلف. ظرفیت سلف فک کنم ۱۱۰۰ نفر باشه و کاروان‌ها مدام میان و می‌رن. ما هنگام ورود راهنماییشون می‌کنیم و بعد از رفتن، میزها را مرتب می‌کنیم برای گروه بعد.

خدایا باز هم اینجورچیزها را روزیم کن.

بیست و دو و بیست و شش


+امروز ما و شما بر سر دورهی حق و باطل قرار داریم. آن کسی که به وجود آب طمیندارد، تشنه نمی‌ماند.
"امام پس آز آعلام حکم ابوموسی و عمروعاص"
+علی شخصیتی است مثل اقیانوس؛ هرچه در عمق آن شنا کنی، شگفتی‌هایش آشکارتر می‌شود.
+هوای نفس را با بی‌اعتنایی به حرام بمیران.
در جاده‌ای که از گمراهی ان می‌ترسی، قدم مگذار؛ زیرا خودداری هنگام سرگردانی و گمراهی، بهتر از سقوط در تباهی‌هاست
بدان که خودبزرگ‌بینی و غرور، مخالف راستی و آفت عقل است
"نامه امام علی به امام حسن"
+همانا این دنیای آلوده شما نزد من از برگ جویده‌شده‌ی دهان ملخ پست‌تر است. علی را با نعمت‌های فناپذیر و لذت‌های ناپایدار چه‌کار؟!
+درکلام هیچ پیامبری، کلامی چون کلام علی ندیدم که این همه به فکر مردم گرسنه و پا‌ی جامعه باشد. علی گویا خدمت به مردم را بر خدمت به خود و خانواده‌اش برتری داده‌است
+کتاب خورشیدوش نوشته ابراهیم بن ابوالحسن


حس و حال عجیبی دارم! شاید بغض، شاید گریه، شاید نشاط، شاید رهایی، شاید دربند بودن. همه‌ی این‌ها در من است و من هیچ‌کدامشانم. از بعضی ها رها شدم ولی در قید چیزهای دیگرم. یعنی هرچه بیشتر رها بشوم، بیشتر هم در قید و بند خواهم بود.
تابستان عجیبی بود؛ شروع طوفانی داشت ک ناگهان همه چیزم را کند و برد. در چند دقیقه تهی شدم و ترسان و زبون و.
مثل یک کشتی که سونامی در بر گیردش، درست در همان لحظه‌ی خرد و تباه شدن،در لحظه‌ای که انگار نابودی شروع شده و حتی چند لحظه‌اش سپری شده، بعد ناگهان آب‌ها رام شوند و فروکش کنند! ناخدای کشتی جان سالم به در برده، اما کشتی‌اش را باید دوباره ساخت؛ چیزی بیشتر از یک بازسازی ظاهری، باید اسکلتش را عوض کرد. خودش هم دیگر آن آدم قبلی نیست!
من هم آن سونامی خانمان برانداز را لمس کردم، همه افکار و باورهایم را از دست دادم اما غرق نشدم. دوباره برگشتم.
هرچند که من خیلی ناتوان‌تر و عاجزتر از آنم که خودم برگردم؛ کس دیگری مرا برگرداند.
برگشتم و شروع کردم به ساختنِ همه آنچه که ویران شده بود. بعضی‌ آوارها را دوباره خراب کردم تا بنای محکم‌تری بسازم. با این امید که تا ابد پابرجا بماند.
شروع تابستان آن سونامی بود. بعد شوک حاصل از آن. بعد خاکبرداری و آواربرداری و نقشه کشی. بعد بازسازی.
این "بعد"ِ آخری هنوز ادامه دارد. یعنی تا ابد باید ادامه داشته باشد، آباد کردن ویرانه و سپس آبادتر کردن و رشد کردن و بزرگ شدن و پیشرفت و.
من آن طرف را دیده‌ام و حتی چند دقیقه‌ای لمسش کرده‌ام. فقط ترس بود و اضطراب و سرگشتگی و تنهایی و پوچی.
الان با آن دختر قبلی خیلی فرق دارم. دارم در چیز بزرگ تری حل می‌شوم. جزیی از یک جریان خروشان و زاینده. اینجوری بزرگتر می‌شوم. سعه‌ی صدر و وجود پیدا می‌کنم. همیشگی می‌شوم. تلاش‌هایم بیهوده نمی‌شود. حتی وقتی مردم هم، چون آن جریان بزرگتر زنده‌است، انگار دارم به سوی هدف می‌روم. انگار زنده‌ام. خدا کند که بعد از مرگ هم زنده باشم و روزی.
#یعنی_می‌شود؟


من در میان جمع و دلم جای دیگری‌ست!

عصر عاشوراست، هوا آسمانی‌ست، آسمان و زمین بغض کرده.

اما بعضی‌هایمان چشم بسته‌ایم بر روی حقیقت و حجاب‌ها نمی‌گذارند چیزی را بفهمیم. دلمان از گناه زنگار بسته.

خدایا خودت جلوه‌ای از حقیقت حسین (ع) را بر دل‌هایمان بتابان و نگذار غرق در سیاهی و ظلمات شویم.


+هر دو ترجیح دادند دیگر چیزی نگویند. این پینگ‌پونگ دعوای کلامی مامان و آقاجان هیچ‌وقت برنده نداشت. حتی با ناداوری بی‌بی هم به نتیجه نمی‌رسید.
+ -مامان، محمد امشب مخواست به من یک رازی بگه.
-نگفت چیه؟
-نه. ولی گفت نباید به کسی بگم. آدم رازه به مامانش بگه که اشکال نداره؛ ها؟
-نه.
-پس اگه گفت، فوری می‌آم بهت مگم. راستی، چرا نیامد به تو بگه؟
-نِمدانم. شاید چون مدانه تو به من مگی و خودش روش نِمِشه بگه.
+به سفارش مامان سعی کردم برای جوان‌ترها حتماً اخلاص بخوانم؛ چون می‌گفت دعا صفحه ۹۵
+بی‌بی می‌گفت: "من مِگم بذارینش
صفحه‌ ۱۴۷ و ۱۶۸
+آدم اگر کتابی را خوانده باشد که دیگر به دردش نمی‌خورد. اگر هم تا به حال نخوانده که پس معلوم است اصلاً به دردش نمی‌خورده؛ وگرنه تا به حال می‌خوانده.
+خدایا چقدر خرخوان بودن کار خوبی است! چون باعث می‌شود آدم نیازمند کسی نباشد.
+


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

موفقیت جدی پێنووسی کوردی شرکت حمل و نقل دانش بار بافق Steven آرمین رایانه تعمیرات و رویه کوبی مبلمان جور وا جور جالب نیوز پرشین | بروزترین مرجع دانلود فیلم و سریال ایرانی و خارجی